بردیای عزیزم می دونم خدا بزودی میفرستت پیشم

من و بابایی به همراه خواهرای گلت چشم براهتیم ...

آرام باش عزیز من، آرام باش حکایت دریاست زندگی گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی گاهی هم فرو می‌رویم، چشم‌های مان را می‌بندیم، همه جا تاریکی است، آرام باش عزیز من آرام باش دوباره سر از آب بیرون می آوریم و تلالو آفتاب را می بینیم زیر بوته ای از برف که این دفعه درست از جایی که تو دوست داری، طالع می شود ...   عزیزدلم این اولین باری که من وبلاگ ساختم  اونم به عشق تو ....       ...
22 مهر 1391
1